نوشته شده توسط : عبدالله

 در مکه درخانه رسول الله صلی الله وعلیه وسلم قبل از نبوت چهارمین دختر رسول الله صلی الله وعلیه وسلم بعد اززینب ورقیه وام کلثوم،فاطمه ریحانه رسول الله صلی الله وعلیه وسلم چشم به جهان گشود

مادرش خدیجه رضی الله عنهایکی از بهترین زنان مکه پاکدامن وبا اصل ونسب تر از اونبودپدرش محمدبن عبدالله به راستگویی وامانت داری مشهور بودمیان مردم به محمد امین مقلب وکسی بودکهخداوند بزرگ اورا برای پیغمبری ورسالت انبیاء برگزیده بود

فاطمه درمیان خانه مبارک پدر مهربان ودر دامان مادری دلسوز تربیت یافته ونور ایمان در قلبش می درخشید.مادرش سیده خدیجه رضی الله عنها3سال قبل از هجرت به مدینه رحلت نمودندروروزوروزگارحضرت رسول صلی الله وعلیه وسلم با اصحاب کرام به مدینه هجرت نمودندحضرت علی رضی الله عنه فرزند ابی طالب عموی رسول الله صلی الله وعلیه وسلم می خواست با فاطمه رضی الله عنه ازدواج کنددر آن موقع سن حضرت فاطمه رضی الله عنها 15سال و5ماه بودوحضرت علی رضی الله عنه شش سال بزرگتر بودندآنها در سال سوم هجرت ازدواج کردندوحضرت فاطمه رضی الله عنها بامهر "400درهم"به خانه حضرت علی کرًم الله وجه مشرف شدند  هنگامی که فاطمه  می خواست به خانه همسر گرامی اش برود .پدرش رسول الله صلی الله وعلیه وسلم چندی از وسایل خانگی مثل حوله وتشک ومتکای ساخته شده از پوست وپراز لیف وآسیاب دستی برای آرد کردن گندم ویک مشک آبی وکوزه وخمره همراه دختر خود به خانه اش فرستاد . در شب زفاف فاطمه حضرت رسول الله صلی الله وعلیه وسلم وضو گرفت وآب وضو را پاشید روی حضرت علی وفاطمه رضی الله عنهما وبرایشان زندگی پر برکت آرزو کرد ودعا کرد که خداوند زندگی آنها را مبارک ودر زندگی خوشوقت وسعادتمند وصاحب اولاد صالح گردند خداوند به حضرت علی وفاطمه چهار فرزند عطا کرد به اسم حسن وحسین وزینب وام کلثوم - رضی الله عنهم أجمعین – حضرت زینب باعبدالله بن جعفرازدواج کردندوام کلثوم با حضرت عمر رضی الله عنه ازدواج کرد .

حضرت فاطمه رضی الله عنه کارهای خانه را خود به تنهایی انجام می داد از صبح تا شب کار میکرد دستهایش از آسیاب کردن گندم طاول زده بود.همچنان حضرت علی از صبح تا شب کار می کردند همیشه خسته از کار به خانه بر می گشتند . یک  روزحضرت علی رضی الله عنه به همسر خود فاطمه گفت خسته شدم از کار زیاد از آب آوردن از چاه درد سینه دارم حضرت فاطمه هم فرمود منم از آسیاب کردن گندم دستهایم پینه بسته حضرت علی به فاطمه گفت برو به خانه پدرت شاید کسی برای دست کمکی ات باشد اسیران جنگی زیاد هستند بگو به پدرت تا یکی از آنها بفرستد به خدمتکاری در کار خانه کمکت کند . فاطمه رضی الله عنها رفت به خانه پدر .پدرش با مهربانی پرسید دخترم برای چه کاری آمده ای فاطمه رویش نیامد وشرم وحیا باعث شد که چیزی بگوید وحرفی بزند به پدر خود گفت برای سلام واحوال پرسی آمده وبه خانه برگشت. حضرت علی از فاطمه پرسید چه شد فاطمه جواب داد رویم نشد وچیزی نگفتم بعد از آن آنها همراه هم رفتند خانه رسول الله صلی الله وعلیه وسلم موضوع را در میان گذاشتند  اما حضرت رسول الله صلی الله وعلیه وسلم نه خدمتکاری ونه اسیری هیچ کدام به آنها نداد وفرمود :اهل الصفه گرسنه اند وبا فروختن اسیران خرج آنها در می آوریم واهل الصفه مردمان مهاجر وفقیری بودند که در رعایت رسول الله صلی الله وعلیه وسلم در مسجد مدینه  زندگی می کردند . حضرت علی وفاطمه به خانه برگشتند مدتی بعد رسول الله صلی الله وعلیه وسلم به خانه فرزند خود فاطمه زهرا آمدند وفرمودند من چیزی  به شما  می آموزم که آز آنچه طلب کرده اید اجر وثواب بهتر و بیشتری دارد شب هنگام خواب آن وقت که به رختخواب می روید -33بار "سبحان الله " و33بار" الحمدالله" و34مرتبه "الله اکبر" بگویید که نفع آن از خدمتکار بهتر وبیشتر است وخستگی شما رفع میشود. رسول الله صلی الله وعلیه وسلم قاطمه را بسیار دوست میداشت وهمیشه می فرمود فاطمه پاره تن من است کسی او را ناراحت نکند ناراحتی او ناراحتی من است این بود قسمتی از زندگی دختر گرامی رسول الله صلی الله وعلیه وسلم .

 

 



:: بازدید از این مطلب : 209
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عبدالله

 یک شب رسول الله صلی الله علیه وسلم خواب دید مردی تکه پارچه ای ازحریردردست داردکه روی پارچه صورت دختری نقش شده بود.آن مردبه رسول الله صلی الله علیه وسلم فرموداین همسرتواست دوباراین رویا برای حضرت صلی الله علیه وسلم تکرارشدصاحب آن عکس روی پارچه حضرت عایشه رضی الله عنها دخترابوبکرصدیق"رضی الله عنه"دوست رسول الله  صلی الله علیه وسلم بود حضرت صلی الله علیه وسلم عایشه راازپدرش ابوبکرصدیق رضی الله عنه خواستگاری کردندواورابه عقدخوددرآوردنددرمکه ماه شوال دوسال قبل ازهجرت درحالی که آنوقت عایشه بیشترازشش سال ازعمرش نگذشته بود. لیکن حضرت رسول الله صلی الله علیه وسلم عایشه را به خانه آوردنددر    بعدازهجرت درسن 9 سالگی دریکی ازروزهاعایشه رضی الله عنها بابپه های هم سن وسال خودتاب بازی می کرد. صدای مادرش را شنید که اوراصدامی زند عایشه رضی الله عنها به سرعت پیش مادررفت اما نمی دانست برای چه وبرای چه کاری اوراصدازده اند.مادرش دست عایشه گرفت وبرد دست وصورتش راباآب شست وبه داخل اطاقی که پراززنها بودند برد .   عایشه نمی دانست چه کند تاآن موقع اصلاٌ نمی فهمید ازماجراهیچ خبرنداشت همراه مادروارداطاق شدند   بعضی اززنهای انصار نشسته بودندآنها بادیدن عایشه شروع کردن به تبریک گفتن وزندگی پرخیروبرکتی برایش آرزوکردندودرکنارخود نشاندن وگیسوی اوراشانه زدندوبافتند. هنگام چاشت بود حضرت رسول الله  صلی الله علیه وسلم تشریف آوردندحضرت عایشه رضی الله عنها ازدواج کردند که سن حضرت عایشه رضی الله عنها 9 ساله بود رسول الله صلی الله علیه وسلم عایشه رابسیاردوست می داشت . روزی عمروالعاص پرسید یا رسول الله درمیان مردم چه کسی رابیشتر دوست داری فرمودند عایشه . باز پرسیدند در میان مردان چه کسی را بیشتر دوست داری فرمودند ابوبکر صدیق پدر عایشه .

حضرت عایشه رضی الله عنها 9سال با حضرت رسول الله صلی الله علیه وسلم زندگی کردند تا روزی که حضرت رسول الله صلی الله علیه وسلم  به حق پیوست ولی دارای فرزندی نشدند حضرت عایشه خیلی دلش می خواست صاحب فرزندی شود که او را به اسم فرزندش صدا کنند چون در میان اعراب رسم این بود که هر مادری را به اسم فرزندش صدا می زدند مثلاً یکی پسرش عبد الله نام داشت مادر پسر را أم عبدالله یعنی مادر عبدالله صدا می زدند برای همین حضرت رسول الله صلی الله علیه وسلم حضرت عایشه را أم عبدالله صدا می زدند وعبدالله هم پسر أسماء خواهر حضرت عایشه بود که پدرش زبیر نام داشت حضرت عایشه ذضی الله عنها زنی دین دار با تقوا وپرهیزکاروبا فضل بود به خاطر همین دین داری وعلم داری رسول الله صلی الله علیه وسلم  برایش احترام بسیار قائل بود. روزی جبریل علیه السلام  به شکل اسب ایستاده بودند با رسول الله صلی الله علیه وسلم حرف می زدند . حضرت عایشه دید که رسول الله صلی الله علیه وسلم دست مبارکشان روی مو وگردن آن اسب گذاشته بود عایشه رضی الله عنها برای رسول الله صلی الله علیه وسلم گفت که اورادیده وبا اسب حرف می زده اند حضرت صلی الله علیه وسلم فرمودند آیا مرادیدی عایشه فرمود بله تو رابااسب دیدم .باز حضرت فرمودند حتماً مارادیدی عایشه بله ای رسول الله حضرت  صلی الله علیه وسلم فرمودند من با جبریل بودم وجبریل سلام تورارساند عایشه رضی الله عنها فرمود و علیه السلام  . یعنی سلام خدا براوباد وخوش آمدآن مهمان وخداوند اورااجروخیر دهد بهترین خیروثواب ....



:: بازدید از این مطلب : 215
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عبدالله

 اسماء دختر ابوبکر صدیق رضی الله عنه اززنان مسلمان باایمان ودینداری بودکه اوازسن کودکی وکم سن وسالی شجاع وعاقل بود. اودرمکه زندگی می کرد. اسماء صحابیه صابره وعاقله وبا تحمل وبردباربود. پدرش ابوبکر صدیق صحابی وهمسرش زبیربن العوام رضی الله عنه وپسرش عبدالله ابن زبیر صحابی بودند. خواهرش ام المؤمنین عایشه صدیقه رضی الله عنها بودنداسماء 20 سال ازخواهر خودعایشه رضی الله عنها بزرگتر بود. درمکه به دین اسلام پیوست بعد ازاینکه 17 نفرازاهل مکه مسلمان شده بودند. اسماء گرفتار ظلم وآزارواذیت ابوجهل قرارگرفت. روزی که پدرش ابوبکر با حضرت رسول الله صلی الله علیه وسلم مهاجرت کردند. ابوجهل که دشمن خدا ودین اسلام ودشمن رسول خدا بود به خانه ابوبکر آمد دم درخانه ایستاد با چندنفر از مردان قریش به اسماء گفت:پدرت کجاست ؟ ایسماء جواب دادوگفت:نمی دانم پدرم کجا رفته ابو جهل سیلی محکمی به گوش اسماء زد که گوشواره اش  از گوشش بیرون افتاد ابوبکر با رسول الله صلی الله علیه و سلم از شر مشرکان و ظلم کفار قریش به غار حراء پناه برده بودند أسماء هر روز آب و نان برای پدر و رسول الله صلی الله علیه و سلم می برد أسماء سفره خوراکی را آماده کرده وسوار شد ولیکن یادش رفته بود بندی به نان ببندد در بین راه سفره باز شد واز شتر آویزان گشت أسماء دید که سفره دارد می افتد سفره را با دو تکه پارچه به دور کمر شتر بست محکم تا دیگر نیفتد به همین خاطر رسول الله صلی الله علیه و سلم لقب نطاقین داد وحضرت رسول الله صلی الله علیه و سلم برای اسماء دعا کردند که خداوند درجنت برایت آماده کرده به جای همه این زحمتها دو برابر اجروثواب . اسماء در مکّه ازدواج کرد وهمراه همسر خود زبیر بن العوام به مدینه مهاجرت نمودند . هنگامی که وارد مدینه شدند اسماء حامله بود ودرقباء فرزندش عبدالله تولد شد عبدالله اولین نوزاد ازمهاجرین بعد ازهجرت دراسلام است . اسماء درجنگ یرموک با پسرش عبدالله وهمسرش زبیر شرکت داشتند اوزنی سخاوتمند بودبه فقرا ومحتاجان کمک بسیار می کرد بردگان را آزاد می نمود . پسرش عبدالله درباره مادرش اسماء می گفت کسی سخاوتمندتر ازمادرم وخاله ام عایشه رضی الله عنهما ندیده اند در صدقه دادن وخیر خیرات کردن به مستمندان این دو خواهر بی همتا بودند حضرت عایشه رضی الله عنها مال را کم کم جمع می کرد وقتی که زیاد پول جمع آوری کرده بوددر بین مستمندان تقسیم می نمود. امّا اسماء هرچه دردست داشت همان اوّل به فقراء می بخشید. حجاج بن یوسف ثقفی با هزارها سربازمکّه را محاصره درآورده بودو7 ماه این محاصره ادامه داشت . حجاج مردی ظالم وستمکاربود. عبدالله پسراسماء با حجاج به جنگ پرداخت دراین جنگ عبدالله شهید شد امّا قبل ازشهادت حجاج عبدالله رابه سه راه اختیار داد. یکی اینکه عبدالله ازمکه خارج شود وبه هرجایی که می خواهد برود راه دیگر اینکه بجنگد تا شهید شود یا اسیر گردد. واگراسیرشد دست وپایش بسته به شام تبعید کند و سومی یا کشته شود یا پیروزعبدالله با مادرش اسماء به مشورت پرداخت مادرش گفت ای عبدالله با دشمن خدابه جنگ برو تا شهید شوی اگرشهیدشدی که پاداش تو پیش خداست واگرپیروز شدی تونورچشم منی . درآن زمان اسماء زنی سالخورده وبه پیری رسیده بود باوجودی که صد سال ازسنش گذشته بود هنوز عاقل وفاضل وحضورذهن داشت حتی هنوزیکی ازدندانهایش کم نشده بود اسماء برای فرزند خود عبدالله نگران وغصّه دار بود درحالی که سراپایش رنج ودرد فراگرفته بود به پسر خود عبدالله فرمود نمی خواهم بمیرم می خواهم ببینم یا شهید شوی دراین جنگ ویانجات یافته پیروزشوی . عبدالله رضی الله عنه به جنگ حجاج رفت. شهید شدجسد طاهر عبدالله حجاج ظالم به صلیب کشید. اسماء رضی الله عنها کنارجسدپسرش ایستادقطره ای ازاشک به چشم نیاوردوباشجاعت تمام به حجاج گفت پسرم راپایین بیاورحجاج که مردی ظالم وستمکاربودجواب ناروا به اسماء دادوگفت پسرت منافق بودامّا اسماء با آن همه کهن سالی با شجاعت ازدین داری وایمان داری ومردانگی پسرش سخنرانی کردوبه حجاج گفت ازتقواودین وفضل وکرم پسرم از کسی پوشیده نیست نه فقط پسرم بلکه پدرپسرم هم مردی دینداروباایمان بود وبه یادحجاج آوردهمه ذکر فضل پدر عبدالله واینکه عبدالله اوّلین کودکی بودکه درمدینه بعدازهجرت تولدشدو رسول الله صلی الله علیه و سلم دست مبارک خود رابه سروصورت عبدالله کشیدند وآنروز که عبدالله توّلد شدمسلمانان چقدرخوشحال شدند وتکبیریعنی "الله اکبر" گفتند. بعدازشهیدشدن عبدالله رضی الله عنه مادرش اسماء رضی الله عنها چند شبی دیگرزنده نماند واسماء وفات یافت درحالی که صدسال یعنی یک قرن ازعمرش می گذشت. رضی الله عنها وعنهم أجمعین

.

 



:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عبدالله

  

فاطمه دختر خطّاب که به دست مبارک برادرش عمربن الخطّاب مسلمان شد. فاطمه دخترخطّاب یکی ازبهترین زن دراسلام بود که باحکمت خود جلو بزرگترین دشمنان خدا ودین که قوم قریش بود ایستادگی کرددرمیان اقوام قوم قریش شدیدترین دشمن اسلام بودند وازجورظلم وستم آنها مسلمانی درامان نبودولی فاطمه که زنی شجاع بوددر برابر آنها اسلام خود را آشکارنمود. فاطمه بنت خطاب رضی الله عنها درخانه پدرخود خطاب بن نفیل الخطاب بزرگ شده ودرمیان قوم خود یعنی قریش دارای قدرومنزلت بسیاری بود اوزنی با عزت ، بااخلاق وباشخصیت بود. فاطمه رضی الله عنها ازدواج کردبا سعیدبن یزید بن عمره بن نفیل . زندگی بسیار آرام وباسعادت باشوهرخودداشت به همسرخودبسیاراحترام قایل بودواورابی نهایت دوست می داشت. فاطمه زنی عاقل ،دانا وخوشرو وشجاعی بودکه وقتی نورایمان به قلبش جا گرفت صادقتروقوی ترازاوزنی نبود هنگامی که رسول الله صلی الله علیه و سلم اورابه دین مبین اسلام دعوت نمودند بدون چون وچراباتمام وجود پذیرفتند چون می دانست که ازتاریکی وظلم سیاهی به روشنایی ونورقدم برمی دارد. فاطمه ازمسلمانان اوایل بود. فاطمه رضی الله عنها هنگامی اسلام آوردکه شوهرش اسلام آورده بودبه دست صحابی جلیل به اسم خباب بن الارت رضی الله عنه خباب بن الارت همسرفاطمه رانزد رسول الله صلی الله علیه و سلم بردندومسلمان شد شهادت به خداورسول خداآورد موقعی که سعیدهمسرفاطمه به خانه آمد برای فاطمه تعریف کرد که چه طورایمان واسلام آورده ومسلمان شد. فاطمه وقتی حرفهای همسرش شنید با جان ودل نزد رسول الله صلی الله علیه و سلم رفت وایمان آورد وبه دین حق پیوست. فاطمه دختر خطاب بعدازحضرت خدیجه کبری وام الفضل زن عباس ابن عبدالمطلب واسماء دخترابوبکرچهارمین نفراززنان بودکه اسلام آورده اند"رضی الله عنهما أجمعین" مشرکین قزیش همینکه باخبر می شدند که یک نفرایمان آورده ووارددین اسلام شده آنقدرآزارواذّیت به آنها می رساندند که ازشدت رنج ودردآن شبیه روغن خوش زدن درروی آتش بود. ولی باآن همه آزارواذیت وقتی نورایمان به قلب آنها جا می گرفت ومسلمان می شدند وبه دین اسلام وبه خداو رسول الله صلی الله علیه و سلم ایمان می آوردندوبا تمام قوا مقاومت می کردندوبا آن همه شکنجه ازایمان راسخ خود ازاسلام برنمی گشتند به همین خاطربعضی ازمسلمانان اوایل ازجورستم وآزارواذیت مشرکان اسلام خودرا پنهان می کردند درمیان مشرکان مکّه عمرهنوزاسلام نیاورده بودواودشمن سرسخت دین اسلام بود. خواهرش فاطمه می دانست که اگربرادرش عمربداند او وارد دین اسلام شده اوراآزارواذیت می رساند واسلام خودراپنهان نگه داشته بودولیکن بوی اسلام وقدرت ایمان مثل بوی مشک وعنبرهمه جا را پر کرده بود و پنهان نگه داشتن ایمان واسلام بسیار مشکل بود. یکی ازروزها عمربه خانه " أرقم بن أبی أرقم " رفت به قصد کشتن رسول الله صلی الله علیه و سلم. عمربسیار خشمگین وعصبانی تا آن لحظه دشمن اسلام بود دربین راه بامردی ازطایفه بنی زهره برخورد. مرد به عمر گفت کجا می روی برای چه اینقدرعصبانی هستی چه شده شمشیر به دست داری . عمرگفت می روم محمد رابکشم که بی احترامی می کند به دین ما وبه خدایان ناسزا می گوید وآن مردگفت چقدر مغرور هستی با این وضع نمی دانی چه می گویی وچه می کنی . برو ببین اهل خانه ات چه می کنند آنها به دین جدید گرویده اند درحالی که تو قصد قتل محمد الله صلی الله علیه و سلم داری عمر با عصبانیت گفت مگر کدام یک ازاهل خانه من ایمان آورده اند. آن مرد گفت خواهرت فاطمه وشوهرش به دین محمد وارد شده اند. عمر گفت به بدترین وجه آنها را می کشم عمر باشتاب همچنان درنده ای وحشتناک وارد خانه خواهرش شد صدایی شنید ولی نمی دانست این صدا از کجا وازچیست دراین اثناء فاطمه درون اطاق برای خباب بن الارت سوره " طه " می خواند همینکه صدای عمر شنیدند خباب پشت پرده پنهان شد. فاطمه ورقه ای ازقرآن که دردست داشت زیر دامنش پنهان کرد. عمروارد اطاق شد وگفت این چه صدایی بود که من شنیدم چه می خواندید اصلاً شماها چه می کنید فاطمه وشوهرش گفتند چیزی نبود که تو بشنوی . عمر گفت بله شنیدم وهمچنان شنیده ام تابع دین محمد شده اید سعید گفت بله تو فکرمی کنی غیرازدین تودینی دیگر نیست. عمر وحشتناک روی سعید شوهر خواهرش افتاد برای زدن. فاطمه آمد که ازشوهرش دفاع کند عمر مشت محکمی به صورتش زد که لز شدت درد خون از صورتش جاری شد. فاطمه گفت ای برادر مابه دین حق پیوسته ایم که دین دیگری بهترازاسلام حق نیست ما ایمان به خدا ودین رسول خدا آورده ایم. عمر بادیدن جاری شدن خون ازصورت خواهرش به خودآمدوگفت آن ورقه ای که دردست داری چیست نشانم ده خواهرش گفت می ترسم پاره کنی . عمر قسم یادکردو گفت پاره نمی کنم می خوانم وپس می دهم. فاطمه دردل گفت شاید اسلام بیاورد گفت تومسلمان نشده ای وبدنت نجس است بایدوضو بگیری وغسل به خود دهی چون کلام خدا فقط طاهرین به دست می گیرند باید بدنت راطاهرکنی . عمر رفت خودراغسل داد بدن را طاهر کرد ووضو گرفت وآن ورقه ای که قرآن رویش نوشته بودعمربرداشت وخواند، گفت به به بهترین کلام وبهترین حرف، همچون چیزی تابه حال نشنیده بودم...



:: بازدید از این مطلب : 257
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عبدالله

 در خانه فاطمه رضی الله عنها غوغایی به پا بود . خداوند بزرگ به فاطمه دختری عطا فرمودند . رسول الله صلی الله علیه و سلم با شتاب به خانه دختر خود فاطمه تشریف آوردند و به دختر خود تبریک و تهنیت عرض کردند به خاطر نوزادتازه وارد . رسول الله صلی الله علیه و سلم نوزاد را در آغوش گرفت و او را أم کلثوم نام نهادند أم کلثوم دختر علی بن ابی طالب کرم الله و جهه در آغوش مادر مهربانی چون فاطمه رضی الله عنها بزرگ و در خانواده آل رسول الله صلی الله علیه و سلم تربیت می یافت . رسول الله صلی الله علیه و سلم أم کلثوم را بسیار دوست می داشت .

وفات جد بزرگوار برای أم کلثوم بسیار دردناک و رنج آور بود أم کلثوم از پدرش علی رضی الله عنها لم و ادب به ارث برده بود او عاقل با ادب دانا به علم و فصیح زبان و چون پدرش دریای علم بود حتی قبل از سن ده سالگی شخصیت والایی داشت عجیب هم نبود چون در خانواده ای با ایمان بزرگ و پدر و مادری دلسوز و مهربان داشت . بعد ازخلافت ابوبکر رضی الله عنه حضرت عمررضی الله عنه خلافت مسلمین رابه عهده گرفتند . حضرت عمر ام کلثوم راازپدرش حضرت علی رضی الله عنه خواستگاری کردند. با وجودی که حضرت فرمودند ام کلثوم هنوز کوچک است به عقد حضرت عمررضی الله عنه در آوردند . حضرت عمربا خوشحالی بسوی مردم مهاجرین رفتند وفرمودندمرا مبارک بادگویید مردم گفتند برای چه به چه مناسبت فرمود برای اینکه دختر علی ابن ابی طالب به عقد خوددرآورده ام . ام کلثوم انتقال یافتند به خانه همسر خود عمربن خطاب رضی الله عنه او همچون مادرش فاطمه زهراء زنی مهربان باایمان باوقار وقانع اززندگی خود وباسادگی وخالی ازمظاهر دنیا شروع به خانه داری کرد. باوجودی که شوهرش خلیفه  وامیر مسلمین بود زندگیشان مثل باقی مردم ساده وبی آلایش بود اوزنی باحکمت دلسوز وحافظ مال وحلال همسربود. خداوند بزرگ دو فرزند به أم کلثوم ارزانی کردند به اسم زید بن عمر ورقیه بنت عمربن خطاب رضی الله عنهم اجمعین لیکن حضرت عمر عمر طولانی نداشت ودر نماز صبح به دست أبولولوءالمجوسی شهید شدند بعد از چندی أم کلثوم ازدواج کردند با پسر عمویش عوف بن جعفربن أبی طالب که عوف هم وفات یافت وآم کلثوم با برادر عوف محمد ازدواج کردند که اوهم بعد از مدتی وفات یافت أم کلثوم  باز هم ازدواج کرد با عبدالله بن جعفربن أبی طالب برادر عوف و محمد واین ازدواج أم کلثوم بود.روزگار بدین منوال گذشت تا اینکه شنید پدرش حضرت علی رضی الله هنه به دست "ابن ملجم" ضربت خوردند این مصیبت بزرگ برایش ناگوار و دردناک بود با شتاب به سوی پدر شتافت دید پدرش خوابیده و از درد ناله می کند. ابن ملجم را دید که دست او بسته اند گفت ان شا الله خدا خیرت ندهد ای دشمن خدا پدر من یک شهید است حضرت علی رضی الله عنه با وجود درد بسیار صابر و شجاع رو به اطرافیان خود کردند و با گفتاری همراه با عدالت فرمودند ای بنی عبدالمطلب اگر من شهید شدم جان به جای جان ، او را بکشید. اگر شفا یافتم امرش چیز دیگری است و رو به پسرش حسن رضی الله عنه کردند و فرمودند اگر من شهید شدم به این ضربه ای که خوردم او را هم ضربه بزنید و بکشید با ضربه نه با طور دیگر حضرت علی رضی الله عنه با آن ضربه شهید شدند. ام کلثوم از وفات پدر عزیز خود بسیار غمگین و ناراحت و غصه دار شدند اما از صبر شکیبایی و ایمانش چیزی کم نمی شد او مومن بردبار و صابر بود. مدتها بعد ام کلثوم پس از مرگ پدر با پسرش زید بن عمر در یک روز رحلت فرمودند و نماز جنازه آنها را عبدالله بن عمر رضی الله عنه خوانده اند.



:: بازدید از این مطلب : 230
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عبدالله

 ماهر در فن ایثارگری

تعدادی از قریشانی  که جرم و جنایت  ، خوراک آنها بود ،  برای اینکه شمشیرهای خود را ـ که قرار بود خباب آنها را درست بکند ـ تحویل بگیرند  ، عازم خانه ایشان شدند .

شغل خباب ساخت شمشیر بود ،  شمشیر را می ساخت و به مردم مکه می فروخت و آنها را به بازار می فرستاد .

بر خلاف عادت خباب که همیشه  از خانه خود دور نمی شدو شغل خود را ترک نمی کرد آنروز این گروه از قریشان وی را در محل کارش نیافتند و به  انتظار ایشان  ماندند .

بعد از مدت طولانی ، خباب با چهره ای بشاش  و سئوال انگیز و درحالی که  اشک در چشمهایش حلقه زده بود ، سر رسیدند و به میهمانان خود خوش آمد گفتند و با آنها نشست .

قریشیان با عجله و شتاب پرسیدند :  ای خباب ، آیا ساخت شمشیر های ما را به اتمام رسانده ای ؟

اشکهای خباب خشک شدند ، و جای خود را به شادی و فرح دادند . و مثل اینکه خود را مورد خطاب قرار می داد  و می گفت : عجب حالتی دارد ...

دوباره برگشتند و از ایشان سئوال کردند : کدام حالت ای مرد ... ؟ در مورد شمشیرهای خود از تو می پرسیم آیا آنها را آماده ساخته ای؟

خباب با نگاه های پرت و رءویایی خود آنها را دربر می گیرد  و می گوید :

آیا ایشان را دیده اید ...؟ سخنان ایشان را شنیده اید ... ؟؟

آنها با تعجب به همدیگر نگاه کردند ...

یکی از آنها برگشت و با تمسخر گفت : ای خباب تو او را دیده ای ...؟؟ خباب نیز  متوجه حیله و نیرنگ ومسخره او می شود و سئوالش را به خودش بر می گرداند و می گوید : منظور شما کیه.. ؟؟  و آن شخص در نهایت خشم جواب می دهد : منظورم همان مردی است که تو از آن حرف می زنی ..؟؟

خباب دید که آنها لیاقت درست حرف زدن را ندارند و تصمیم گرفت رک  و پوست کنده ایمان خود را بروز دهد و در حالی که به خبر جدیدی که شنیده بود دلباخته و شیفته شده بود و به عدالت پیامبر رشک می برد به آنها گفت :

بله من او را دیده ام  صحبت های او را شنیده ام حق را دیدم که از اطراف او پخش می شد و نور از چهره اش می بارید !!

ظاهرا این قریشی های کافر متوجه شده بودند  ، یکی از آنها فریاد زد :  ای برده  ام أنمار ،  این کیست که تو داری از او حرف می زنی ..؟؟ و خباب در کمال آرامش جواب می دهد :  ای برادر عرب  ، چه کسی می تواند غیر از او در قوم تو وجود داشته باشد که حق و حق طلبی از اطراف او تبلور  کند و از چهره اش نور ببارد .. !

 

یکی دیگر از آنها ، با وحشت از خواب پرید و فریاد زد : می بینم منظورت محمد است .. خباب با رشک فراوان سر خود را تکان داد و گفت بله ، همانا الله او را فرستاده است تا ما را از تاریکی به روشنایی ببرد ...

بعد از این خباب نفهمید چه گفته است و چه چیزی به او گفتند ... بس یاد دارد که بعد از ساعتهای طولانی که در بی هوشی بسر برده  ، به هوش می آید و متوجه می شود که ملاقات کننده گانش نیستند ... و بدن و استخوانهایش درد می کند و خون زیادی از او رفته و لباس و بدنش را رنگین نموده .. !!

خود را در جلوه درب خانه  یافت و بلند شد و به دیوار تکیه داد و با چشمهای خود دور دست را می نگریست به گمشده خود در آینده  ... و آینده مردم مکه و همه مردم در تمام زمان و مکان .

آیا واقعاً آن سخنانی که خباب از محمد  صلی الله و علیه وسلم در آنروز  شنیده بود ، همان روشنایی است که به گمشده زندگی بشریت ، راهنمایی می کند .. ؟؟

خباب در افکار بلند مرتبه و عمیق فرورفته بود ... سپس به داخل خانه برگشت ... برگشت تا برجراحت بدن خود مرحم گذارد و خود را برای شکنجه جدید و دردهای تازه آماده سازد ...

از آن روز دیگر خباب جایگاهی بلند و مقاومی در بین شکنجه شوندگان و ستمدیگان داشت .

دربین آنهایی قرار گرفت که با وجود فقر و ضعف در برابر قدرت و سرکشیهای جنون آمیز قریشیان می ایستاده اند .

شعبی می گوید : خباب واقعا صبر کرد و در برابر کفار هیچ راه گریزی نداشت ، پشت و کمر او را برهنه می کردند و  بر سنگهای داغ می گذاشتند تا اینکه گوشتهای پشت ایشان ذوب شدند .. !!

بله سهم او از شکنجه زیاد بود ولی صبر و مقاومت او بیشتر از شکنجه ها بود ..

کفار قریش آهنهای که خباب  برای ساخت شمشیر از آنها استفاده می کرد ، آنها را داغ می کردند و ایشان را با آنها شکنجه می داند ....



:: بازدید از این مطلب : 244
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عبدالله

 " شیطان دوران جاهلیت و یار خاص دوران اسلام "

 

 

در روز معرکه بدر یکی از فرماندهان قریش بود که شمشیرهای خود را برعلیه اسلام حمل می کردند .

تیز بین و در تخمین زدن دقیق بود او را برای اینکه تعداد ارتش مسلمانان را تخمین بزند و کمینها و نیروهای کمکی آنها را ببیند ، می فرستند ...

با اسب خود روانه لشکرگاه مسلمین شد از دور گشتی زد و برگشت و گفت : تعداد آنها سیصد نفر کمی کمتر و یا بیشتر می باشد و حدس او درست بود .

سئوال کردند که نیروی کمکی بعد از خود دارند یا نه ؟؟ گفتند  آثاری از نیرومی کمکی ندیدم  ... ولی ای مردم قریش ، سواره هایی را دیدم که مرگ کشنده ای را حمل می کنند ... عده ای هستند که هیچ پناه و نگهدارنده ای جز شمشیرهایشان ندارند ... به الله قسم یکی از آنها نمی توانید بکشید مگر اینکه یکی از شما را بکشد . و اگر به تعداد آنها کشته بدهید دیگر زندگی خوبی بعد از آن نخواهید داشت .. ؟؟!!

تجدید نظر کنید ...

حرفهای او بر رهبران قریش تاثیر نهاد ، نزدیک بود که بدون جنگ  به مکه برگردند  اما ابوجهل رای آنها را بهم زد و آتش حقد و کینه را در دل آنها شعله ور ساخت  و خودش جزء اولین هلاک شوندگان معرکه بدر شد.

اهل مکه به عمیر لقب شیطان قریش داده بودند ...

در روز بدر شیطان قریش و قومش گرفتار بلایی شدند که هیچ چیز نمی توانست جبران آن مصیبت وارده شده بر آنها باشد و با سپاهی تارو مار شده و شکست خورده به مکه برگشتند  و پسر عمیر در این جنگ اسیر شد ...

در یکی از روزها  او با پسر عمویش صفوان پسر امیه نشسته بودند و در مورد حادثه بدر با هم صحبت می کردند ،  صفوان از پدرش امیة بن خلف که کشته و استخوانهایش در چاه قلیب انداخته شده بود حرف می زد ...

بگذارید عروه پسر زبیر داستان اینها را برای ما تعریف بکند : صفوان در حالی که کشته شده گان بدر را نام می برد  گفت : به الله قسم دیگر بعد اینها زندگی راحتی نخواهیم داشت .. !!

عمیر به او می گوید : راست می گویی به الله قسم اگر من بدهکاری نداشتم و ترس از بی کس شدن خانواده ام را نداشتم همین الآن سوار بر اسب می شدم و می رفتم محمد را می کشتم چون من بهانه ای دارم که نزد او بروم و به او می گویم بخاطر فرزندم که اسیر گرفته اید  ، نزد تو آمده ام .

صفوان فرصت را مغتنم می شمارد و می گوید : بدهکاری تو بر من ... و با تمام قدرت ، خانواده ات را با خانداه خودم از آنها نگهداری و سرپرستی می کنم ...

عمیر به او می گوید  : پس این بین من و تو می ماند ....

سپس شمشیر خود را آماده و مسموم می سازد و به طرف مدینه حرکت می کند  . زمانی که عمر با تعدادی از مسلمین درباره بدر  و فضل و بخشش الله ، باهم صحبت می کردند ناگهان عمر متوجه می شود که عمیر در حالی که شمشیر خود را حمایل کرده و در کنار درب مسجد از وسیله سواری خود پایین آمد .

عمر گفت : به الله قسم این سگ ، دشمن الله ، عمیر بن وهب شری در زیر سر دارد ... در بین ما اختلاف می انداخت و سپاه ما را برای قوم قریش  تخمین زده ...

عمر نزد رسول الله صلی الله علیه وسلم رفتند و گفتند که دشمن الله عمیر بن وهب در حالی که شمشیر خود را حمایل کرده ، آمده است .

رسول الله صلی الله علیه وسلم گفت  (به او اجازه دهید تا وارد شود ).

عمر با چند نفر از انصار در حالی که شمشیر عمیر  را گرفته بودند وارد می شوند  وقتی پیامبر دید فرمودند : ای عمر او را رها ساز ... ای عمیر بیا نزدیک تر ... عمیر نزدیک شد و گفت صبح بخیر ، و این خوش آمد دوران جاهلیت بود .

پیامبر صلی الله علیه وسلم به او گفت :  ) ای عمیر ، الله تعالی ما را با خوش آمد بهتری مورد کرم خود قرار داده است و آن هم سلام است ... و آن هم خوش آمد بهشتیان است .)

عمیر گفت : به الله قسم الآن این را شنیدم .

پیامبر گفتند : چه چیز باعث شده به اینجا بیایی ؟

گفت : برای آزادی اسیری که نزد شماست آمده ام .

پیامبر گفتند : پس این شمشیر اینجا چه کار می کند ؟

گفت : الله این شمشیر ها را رسوا سازد، آیا ما را از چیزی بی نیاز ساخت ...؟!

پیامبر گفتند : راست بگو ای عمیر ، چه چیزی تو را اینجا آورده است ؟

گفت : نیامده ام مگر بخاطر همان .

رسول الله صلی الله علیه و سلم گفتند : ( بلکه شما و صفوان بن امیه در حجر نشسته بودید و از قریشی هایی که در چاه قلیب انداخته شده بودند  ، یاد می کردید ، سپس تو گفتی اگر بدیهی نداشتم و خانواده نداشتم می رفتم تا اینکه محمد را بکشم ، و صفوان در عوض اینکه من را بکشی بدیهی و مسئولیت خانواده  تو را به عهده گرفت . و الله مانعی است بین تو و آن .. !! )

در این وقت بود که فریاد زد و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ... و از این مسئله هیچ کس جز من و صفوان خبر ندارد و به الله قسم تو را خبر دار نساخته جز الله ، و الله را بخاطر رهنمود شدن بر اسلام شکر می گویم ..

پیامبر به یارانش گفتند : (  برادرتان را از احکامهای دین خبر دار سازید و قرآن را به او  آموزش دهید و اسیرش را آزاد سازید  ) .. !!

اینچنین عمیر بن وهب مسلمان می شود ...

 

اینچنین شیطان قریش نور پیامبر و اسلام  ، او را در برمی گیرد و دگرگون می شود و به یار وفادار و ویژه تبدیل می شود .

عمر بن الخطاب  رضی الله عنه می گویند : قسم به ذاتی که جانم در دستان اوست  ، زمانی که عمیر را دیدم خوک از او برایم بهتر بود اما امروز نزد من از بعضی از فرزندانم محبوبتر است .. !!

عمیر نشت و به فکر عمیق فرو رفت به بخششش و کرامت این دین و بزرگواری پیامبر و روزهایی که در مکه برضد  اسلام و مسلمین نقشه ها می ریختند . و بعد بلا و مصیبتی که در روز جنگ بدر بر آنها وارد شد و الان امروز با شمشیر حمایل شده برای قتل پیامبر آمده بود . همه اینها در یک لحظه با گفتن کلمه لا اله الا الله ،  محو می شود ... !!

چه  بخششها و چه صفا و پاک دلی و چه  اطمینان به نفسی است که این دین بزرگ آنرا با خود بهمراه دارد ...!!

آیا اینچنین به راحتی اسلام همه گناهان گذشته را محو می سازد و مسلمانان همه دشمنی های قبل را فراموش می کنند و قلبهای خود را باز می نمایند و او را با گرمی در آغوش می گیرند ... ؟ !

در این لحظات عمیر در قبال دین وظیفه خود  دانست ... که به اندازه ای که با آن دین در ستیز بوده به آن خدمت کند ... و به اندازه ای که به ضد آن دعوت داده به سوی آن دعوت بدهد  .... و در برابر الله و رسولش کوشا ، صادق و فرمانبردار باشد ... همین باعث شد که روزی عمیر به رسول الله چنین بگوید :

ای رسول الله : همانا من زمانی برای خاموش کردن نور الله می کوشیدم و کسانی که بر دین الله بودند سخت اذیت می نمودم  ، دوست دارم به من اجازه دهی تا اینکه به مکه بروم و آنها را به دین الله دعوت دهم شاید خداوند آنها را هدایت نمود و در غیر اینصورت آنها را اذیت کنم چنانکه قبلا  یارانت را بخاطر دینشان اذیت نموده بود م...

در مدت زمانی که عمیر چنین سرنوشتی در مدینه داشت ، صفوان خوشحال بود از اینکه توانسته بود عمیر را برای قتل پیامبر روانه سازد و در بازار و نزد دوستان می گفت : چند روز دیگر  به شما  خبری خوشحال کننده خواهد رسید که مصیبت بدر را فراموش سازید ..

هر روز از مردم و قافله هایی که از طرف مدینه می آمدند سئوال می گرفت که حادثه خاصی در مدینه  رخ نداده است ؟.

تا اینکه روزی از شخصی سئوال گرفت و او جواب داد ؛ چرا اتفاق بزرگی رخ داده است ...

صفوان بسیار خوشحال شد و با عجله می خواست هر چه سریعتر خبر را بشنود .....

با عجله برگشت و گفت چه اتفاقی افتاده ....؟؟ برایم تعریف کن ...

مرد گفت : عمیر بن وهب مسلمان شده و آنجا ازدین اسلام آگاه و عالم می شود و قرآن را می آموزد .... !!!!

زمین به دور سر صفوان چرخید .. و دیگر از حادثه مهمی که قرار بود قوم خود را از آن با خبر سازد ، خبری نیست که با آن حادثه بدر را فراموش کند و این خبر امروز مانند صاعقه ای بر او ضربه زد و او را مانند هیزم سوخته ای ساخت ... !!

در یکی از این روزها مسافر به خانه خودش رسید و عمیر در حالی که شمشیرش نمایان بود و آماده نبرد ، به مکه برگشت و اولین کسی که ملاقات نمود صفوان بن امیه بود ...

نزدیک بود که صفوان به او حمله ور شود ولی شمشیر آماده عمیر را که دید او را به سرجایش نشاند ، و به چند تا فحش و دشنام دادن اکتفا کرد و به راه خود ادامه داد  ...

" عمیر بن وهب " در حالی به مکه داخل شد که ایام شرک و مشرکی  را فراموش ساخته بود .

بمانند روزی که عمر با ابهت تمام  ، اسلام خود را با فریاد بلند اعلام کرده بود و می گفت : ( به الله قسم که مکانی را رها نمی کنم که در کفر آنجا  نشسته بودم مگر اینکه در اسلام هم در آنجا بنشینم .) ، به مکه داخل شد ..

مثل اینکه عمیر هم از این سخن برای خود شعار و الگو گرفته بود و تصمیم گرفته بود که زندگی خود را وقف دین کند ....

بله  اینگونه قصد نمود که گذشته ها را جبران کند ... و با زمانه بر سر هدفش مسابقه می داد ، شب و روز به اسلام دعوت می داد مخفیانه و آشکارا ...

در قلبش ایمانی بود که او را آرام و مطمئن می ساخت و برایش هدایتگر و نور بود ...

و بر زبانش سخنان حقی بود که بوسیله آن به عدل و احسان و بخشش و خوبی دعوت می داد ....

در دستش شمشیر بود که راهزنان را می ترساند ، آنانی که مانع راه خداوند و کسانی که ایمان آورده بودند ، می شدند  و قصد منحرف کردن این راه را داشتند ...

 

بله بعد از چند هفته ای طول نکشید که  افراد زیادی از مردم بدست  " عمیر بن وهب " مسلمان شدند که تعداد آنها به ذهن و خاطر کسی خطور نمی کند .

عمیر با این تازه مسلمانان در یک قافله عظیمی به طرف مدینه حرکت می کند .

و صحرایی که آنها در این سفر خود ، آن را در می نوردیدند هرگز فراموش نمی کند ترس و تعجب خود را که این که در چندی پیش در حالی که شمشیر بدست برای قتل رسول الله صلی اله علیه وسلم ،  قدم برداشته بودند . .. و برای بار دیگر بر خلاف بار اول ، در حالی بر شتران خود  شادمانه  قرآن را تلاوت می کردند ،  برگشتند و از این صحرا عبور کردند ...

بله این خبر بسیار بزرگی است ... خبر " شیطان قریش "ی که هدایت الله او را به یک طرفدار سرسخت اسلام و قهرمانی از هواداران اسلام تبدیل کرده بود .  و کسی که مدام در کنار رسول الله صلی الله علیه وسلم در تمام جنگها و معرکه ها و سختیها ، ایستاد و همچنان  بعد از رحلت پیامبر اسلام از این دنیا  ، باز هم ولای او بر دین الله استوار بود ...

و در روز فتح مکه عمیر ، دوست و رفیق جاهلیت خود  " صفوان بن امیه " را فراموش نکرد و بعد از اینکه هیچ شکی در صدق و راستی رسالت پیامبر باقی نمانده بود ، به نزد او رفت و وی را به اسلام دعوت داد ...



:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عبدالله

 رسول اکرم "صلی الله علیه وسلم"شش عمه داشت 3مسلمان و3مشرک عمه های مسلمان آن حضرت:"أروی بنت عبدالمطلب"و"صفیه بنت عبدالمطلب"و"عاتکه بنت عبدالمطلب"همه آنها مسلمان شدندوهجرت کردندوأروی خواهر"عبدالله"پدررسول اکرم"صی الله وعلیه وسلم"می باشد.

واما 3عمه مشرک آن حضرت،أمام حافظ ذهبی در سیرت نوشته:که"بیضاء أم حکیم بنت عبدالمطلب"و"بره بنت عبدالمطلب".مان بعثت رسول الله "صی الله وعلیه وسلم"زنده نبودند واما "امیمه بنت عبدالمطلب" مادر زینب بنت جحش "ام المومنین" در اسلام آوردنش شک وجود دارد .

ازدواجش : أروی در زمان جاهلیت با "عمیر بن وهب" ازدواج کرد واز او صاحب فرزندی به نام "طلیب" شد که در دارالأرقم مسلمان شد وسپس با "کلده بن عبدمناف" ازدواج کرد وزمانی که مشرکین مسلمانان را مورد آزار واذیت قرار می دادند "طلیب" به خاطر غیرتی که به اسلام وپیامبر "صی الله وعلیه وسلم" داشت با خدای خود عهد بست که او نیز به مشرکین آزاربرساند وزمانی که شنید "عوف بن صمرة السهمی " به مسلمانان توهین می کند و به پیامبر "صی الله وعلیه وسلم" نا سزا می گوید عوف را مورد ضرب وشتم قرار داد واو را خون آلود کرد . درنتیجه او اولین کسی است که به خاطر دفاع از اسلام مشرکی را خون آلود کرد .

طلیب از کنار کم عقلان قریش می گذشت وابوجهل جزء آنها بود او صحبتهای آنها را که در شأن پیامبر نبود شنید وبه ابوجهل هجوم آورد آنها نیز او را گرفتند وبستند ولی دایی اش أبولهب دخالت کرد واوراآزادکرد ووقتی خبربه مادرش "أروی" رسیدبااطمینان خاطرگفت : بهترین روزهایش روزی است که ازپسردایی خود- که به حق ازطرف خداآمده – دفاع کند0 پس به او گفتند : آیا توهم ازمحمد پیروی می کنی؟ گفت: بله خبررابه برادرش أبولهب رساندندوگفتند که أروی دین خودراتغییرداده أبولهب پیش او آمدوگفت: دین پدرت عبدالمطلب راترک کردی وپیرو محمد شدی پس أروی گفت: آری ،تو هم از پسربرادرت دفاع کن وازاوپشتیبانی کن پس اگر پیروز شدتومختارهستی که با او باشی یا بردین خودباقی بمانی واگرنشد کسی دردفاع ازپسربرادرت توراملامت نمی کند پس أبولهب به اوگفت: آیاماطاقت مقابله با اعراب راداریم ؟او دین جدیدی راآورده است . وأبولهب دشمنی با اسلام راانتخاب کرد.   

طلیب مادرش را به اسلام دعوت می کند:وزمانی که طلیب ازخانه أرقم خارج شدپیش مادرش أروی رفت وبه او گفت:ازمحمد "صی الله وعلیه وسلم"پیروی کردم وبه الله روی آوردم مادرش به او گفت:همانا سزاوارترین کسی که شایسته است از اوپشتیبانی کنی پسردایی ات است به خدا اگر توانایی مردان را داشتیم از او پیروی می کردیم

پس طلیب به او گفت:چه چیز تورا منع می کند که اسلام بیاوری واز محمد پیروی کنی؟ برادرت حمزه اسلام آورده است گفت:ببینم خواهرانم چه کار می کنند.

پس طلیب به مادرش گفت:تورا به عظمت پروردگار سوگند کهاگر پیش محمد رفتی وسلام کردی حرف اورا بپذیری وشهادت بدهی که:لااله الاالله وان محمدًرسول الله.

وأروی به ندای پسرش جواب دادواسلام آوردوهمیشه با زبانش از رسول خداپشتیبانی واز دینش دفاع وپسرش را تشویق می کردکه با تمام قوااز پیامبر"صی الله وعلیه وسلم"دفاع کند

ناراحتی شدید اوبرای وفات پیامبر"صی الله وعلیه وسلم":

وهنگامی که أروی خبروفات پیامبر اکرم "صی الله وعلیه وسلم"بسیار ناراحت شد وگریه کردوبرای اومرثیه ای خواند.وفات پیامبرنه فقط برای أروی بلکه برای همه مسلمانان فاجعه بودواوبرای ما کتاب خداوسنتش راترگکردکه باید آنها را محکم گرفت.

رحلتش:وی سال15هجرت در مدینه وفات یافت وامیر المومنین"عمر بن الخطاب"بر او نماز خواندودر بقیع دفن شد.رحمت خدا بر او باد.  



:: بازدید از این مطلب : 237
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عبدالله

  

            خدیجه رضی الله عنها دختر خویلد اولین زن و اولین کسی بود که به اسلام و به رسالت محمد صلی الله علیه و سلم ايمان آورد بنا به قول رسول الله  صلي الله عليه وسلم خدیجه بهترین زن در دنیا و آخرت است البته بعد از آسیه دختر مزاحم زن فرعون و مریم العذرا مادر عیسی علیه السلام .

خدیجه رضی الله عنها زنی ثروتمند که تمام دارایی خود را در راه خدا و دین اسلام خرج می کرد بطوری که زبانزد خاص و عام بود، خدیجه رضی الله عنها یک شب خواب دید آفتاب فرود آمد در مکه و در خانه اش و تمام جاها را روشن کرد بعدا فهمید که تعبیر خوابش رسالت محمد صلي الله عليه وسلم است ، خدیجه رضی الله عنها ثروت خود را از راه تجارت کسب کرده بود او برای اولین بار سرمایه خود را به محمد بن عبدالله که مردی شریف و صادق و امین بود سپرد که برای کسب تجارت به سفر شام برود .

محمد بن عبدالله همراه قافله برای تجارت با دارایی خدیجه به شام و یمن مسافرت کرد همراه با غلام خدیجه که میسره نام داشت بعد از برگشت از مسافرت محمد صلي الله عليه وسلم  با مال فراوان ، غلام خديجه يعنی ميسره از آنچه در سفر از محمد صلي الله عليه وسلم دیده بود برای خدیجه تعریف کرد و گفت آنچه برایم شگفت آور بود این بود که وقتی محمد حرکت می کرد بالای سرش ابری سایه افکنده بود و هر جا می رفت آن ابر با او بود تا از حرارت و گرمی آفتاب در امان باشد و برای خدیجه تعریف کرد قصه شتری که مریض شد و از شدت مرض نمی توانست راه برود و رسول الله صلي الله عليه وسلم دست بر سر و کمرش کشید و شفا یافت و آن همه برکت که از وجود رسول الله دیده بود برای خدیجه تعریف کرد و خدیجه رضی الله عنها با دل و جان شنیدند و شیفته راستی و امانت داری رسول الله شدند و در ذات پاک محمد امیت ذره ای غرور و تکبر دیده نمی شد از ضعف و خستگی خبری نبود امانت دار و راستگو و زرنگ و خردمندی اش نمونه بود و خدیجه هم راستگو و پاکدامن و زیباترین زنان قریش و خوش رفتار و در بین زنان قریش جاه و منزلت با شکوهی داشت بعد از آمدن محمد از سفر تجارت خدیجه به ایشان پیشنهاد ازدواج دادند ، پیامبر در آن زمان  بيست و پنج  سال و خديجه  چهل ساله بودند وسرانجام ازدواج آنها با سادگی  انجام گرفت رسول الله صلي الله عليه وسلم خدیجه را بسیار دوست می داشت آنقدر برای خدیجه احترام قائل بود که تا زمان زندگی با خدیجه هرگز ازدواج نکرد حتی برای دوستان خدیجه رسول الله صلي الله عليه وسلم احترام قائل بود ، فرزندان رسول الله صلي الله عليه وسلم از خدیجه رضی الله عنها دو پسر و چهار دختر بودند که پسران قایم و عبدالله و دختران زینب و رقیه و ام کلثوم و فاطمه رسول الله صلي الله عليه وسلم اجمعین بودند  پسران قبل از بعثت پدر فوت کردند و دختران بعد از بعثت به غیر از فاطمه زهرا همسر علی رضی الله عنه بعد از وفات پدر بزرگورشان فوت کردند ...



:: بازدید از این مطلب : 224
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عبدالله

 اسلام به عنوان بزرگترین دین اخلاق است که تمام حالات یک مسلمان را از بزرگ و کوچک در نظر می گیرد و به تمامی جنبه های فردی و اجتماعی اهتمام می ورزد. رسول اکرم (صلی الله علیه وسلم) می فرمایند: «همانا من مبعوث شدم تا تمام کننده بهترین اخلاق ها باشم.» (روایت احمد)

همچنین میفرمایند: «کامل ترین شما در ایمان کسانی هستند که نیکوترین اخلاق ها را داشته باشند.» فردای قیامت، نزدیک ترین جایگاه به رسول الله (صلی الله علیه وسلم) از آنِ کسی است که نیکوترین اخلاق را دارا باشد .

یکی از مهمترین معیارها و نشانه‌های اخلاقِ نیکو، «حیاء» میباشد؛ زیرا رسول اکرم (صلی الله علیه وسلم) میفرماید: «هر دینی دارای وصف و نشانه‌ایست و وصف و نشانه‌ی ممتازِ اسلام، حیاء می‌باشد» و در حدیثی دیگر میفرمایند: «حیاء شعبه‌ایی از شعبه‌های ایمان است و حیاء همه‌اش خیر است و فقط خیر و خوبی را به ارمغان می‌آورد ».

ویژگیهای حیاء

1- حیاء، اخلاق زیبایی است که خدا آن را دوست دارد. «همانا خداوند عزوجل بسیار با حیاء است و عیب‌هایت را می‌پوشاند و حیاء و پوشش را دوست دارد.» (روایت ابوداود)

2- حیا از اخلاق رسول اکرم (صلی الله علیه وسلم) است و همانا او با حیاء ترین افراد است و «حیای او از دختری که خود را در چادر پیچیده ، بیشتر بود.» (روایت بخاری)

3- حیاء از جانب الله می باشد و بهترین راه برای رسیدن به طاعات و شتافتن به سوی خیرات و دوری و اجتناب از رذائل و گناه می باشد. «از خداوند متعال آن چنان حیاء کنید که حقِّ حیاء است».(روایت بخاری)

هر کس مغز و فکرش را از وسوسه‌های شیطانی و شکمش را از غذاهای حرام و همه بدنش را از شهوات و هواهای نفسانی، حفظ کند و مرگ و عذاب قبر را بیاد ‌آورد و هدف خویش را آخرت قرار دهد و از عیش ونوش دنیا دست بردارد، در حقیقت او حقِّ حیاء را اداء کرده است. (روایت ترمذی)

4- حیاء شاخه ایی از ایمان است و جایگاه ایمان بهشت است و بی حیائی و بی شرمی، شرّ و بدی است و بدی [انسان را]به دوزخ می برد. (روایت ترمذی)

5- حیاء همه اش خیر است و خیر و خوبی را به همراه می آورد. ( روایت مسلم و بخاری)

6- حیاء نشانه ایمان و خوبی هاست و بی حیائی و بی شرمی، نشانه نفاق و بی شرمی است.(روایت بخاری)

7- حیاء صاحب خود را زیبا و مزین می کند.
«ما كان الفحش فی شيءٍ إلا شانه و ما كان الحیاء فی شيءٍ إلا زانه.» (روایت ترمذی)
دشنام و ناسزا در هرچه باشد، آنرا زشت‌ می‌سازد و حیاء در هرچه باشد آنرا مزین و زیبا می‌سازد.

انواع حیاء

1- بالاترین درجه حیاء برای کسی است که در مقابل نعمتهای خدا شاکر باشد و درمقابل آن ناسپاسی و کفران نکند و در مقابلِ سختیها و بلاها، خدا را فراموش نکند؛ حرفهای.......... 



:: بازدید از این مطلب : 249
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()